بچه های دیروز از سال 1391 در بلاگ اسکای کار خود را آغاز کرد و هم اکنون به صورت مستقل در این سایت و شبکه های اجتماعی در حال فعالیت و خاطره بازی می باشد خصوصا برای بچه های دهه60 و 50
روباه و خروس
روزی روباهی از کنار دهی می گذشت چشمش به خروسی افتاد که دانه بر می چیند پیش رفت و سلام کرد و گفت: رفیق۔ پدرت را خوب می شناختم. بسیار خوش آواز بود. من از آوازش لذت می کردم. تو چطور می خوانی ؟؟آیا تو هم مثل پدرت خوش صدا هستی؟؟
خروس گفت: اکنون می بینی که من هم مانند پدرم خوش آواز هستم
خروس این را گفت و فوری، چشمهایش را بست بالها را به هم زد و آواز بلندی سر داد". روباه برجست، و او را به دندان گرفت و فرار کرد .
سگهای ده که دشمن روباه بودند. او را دنبال کردند. خروس که جانش در خطر بود به فکر چاره افتاد. به روباه، گفت اگر می خواهی که از دست سگها آسوده شوی. فریاد کن و بگو که این خروس را از ده شما نگرفته ام!!
روباه با آن همه زیرکی، فریب خورد، تا دهان باز کرد خروس از دهانش بیرون جست به بالای درختی پرید.
روباه بیچاره که لقمه چربی را از دست داده بود با ناامیدی به خروس نگاهی کرد و گفت تفرین بر دهانی که بی موقع باز شود
خروس هم گفت نفرین بر چشمی که بی موقع به بسته شود